اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود

شاعر : عطار

وي آتش عشق تو دلم سوخته چون عوداي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود
گو هيچ ممان زانکه تويي زين همه مقصودچه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند
داني تو که چون است نه معدوم و نه موجوددر عشق تو جانم که وجود و عدمش نيست
بي واسطه دادي تو وجودي ز سر جودهر آدميي را که کفي خاک سياه است
تا چند کند سرکشي از خلعت محمودچون ژنده قبايي است که آن خاص اياز است
کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردودمردانه در اين راه درآ اي دل غافل
تا باز گشايند تو را اين ره مسدودچون خضر برون آي ازين سد نهادت
آن است تورا در دو جهان مونس و معبودهرچيز که در هر دو جهان بسته‌ي آني
خورشيد بقا تابدش از طالع مسعودعطار اگر سايه صفت گم شود از خود